روزشمار ماه محرم به روز پنجم رسیده بود که مهمان پرستاران بیمارستان امام حسین(ع) شدیم؛ پرستاران بیماران کرونایی که الحق، امسال در ماه عزای اباعبدالله الحسین(ع) حالشان خریدنی تر از همه ماست. وقتی به بیمارستان آمدیم و پا پی حال و احوالشان شدیم که جهادی های گروه محبین، در بخش های کرونایی به یاری شان آمده بودند. طلبه ها و جوان های کم سن و سال کمک پرستار شده بودند، چند نفر شده بودند نظافتچی بخش کرونا و همیار بیمار و چند نفری هم هر روز می آمدند برای دل خوش کردن کودکان خردسال پرستاران در مهد کودک بیمارستان.
پرستاران آنقدر خسته هستند که وقتی فهمیدند بچه های جهادی بانی دلخوش کردن بچههایشان هم شدند و مل مل و عروسک گردانش را آورده اند به مهد کودک، گل از گلشان شکفت. ما هم سراغشان رفتیم تا بشنویم از حال و روز این روزهایشان.
این روزها بچههایم را میسپارم به حضرت رقیه(س)
توجهم به پرستاری جلب شد که سه پسر داشت؛ شیره به شیره. هر روز صبح بچه ها را می سپرد به مهد کودک بیمارستان و خودش می شود پرستار بیماران کرونایی. پسرها یکی یکی جلوی مادر ایستادند، به ترتیب قد.عکس یادگاری گرفتیم. مادر گفت:”کسی را ندارم از بچه ها نگهداری کند.مجبورم با خطر ابتلایشان به ویروس کرونا بیارمشان بیمارستان. دلشوره بچه ها همیشه با من هست.” اما گفت:” این روزها آرام ترم. جهادی ها با کمک هایشان حال و هوای ما و بیماران را عوض کردند. پرچم یا رقیه(س) را هم زده اند سر در مهد کودک .می آیند برای بچه هایمان روضه می خوانند، بازی می کنند، سرگرمشان می کنند.هر روز چشمم می افتد به پرچم و بچه ها را می سپرم به این خانم سه ساله.»
از غصه کرونا گرفتن پسرهایم پیر شدم
به مادر گفتم خاطره بگویید از این ۷ ماهی که در بیمارستان با کرونا دمخور شدید. گفت:”چی بگم؟ خاطره های ما خوب نیستند، همه تلخ اند.چند وقت قبل یکی از پسرهایم مریض شد، دکتر گفت کرونا گرفته. دو روز بعد دو تا پسر دیگرم هم علایم کرونا را نشان دادند.از این طرف بخش پر بود از بیماران کرونایی بدحال و کمبود نیرو در بیمارستان،مجبور شدم خانه بمانم.حال دو تا از پسرهایم بدتر می شد. من که پرستار کرونایی ها بودم، اینقدر حال بد و مرگ دیده بودم تا جواب تست کرونای پسرها منفی شد، از غصه پیر شدم.”
بچم میگه با من قهری که بغلم نمی کنی
“می دانی وقتی بچه ات بپرد توی بغلت، به جای لذت بردن از در آغوش گرفتنش در عذاب باشی، یعنی چه؟ ” تا از پرستار جوان پرسیدم از حال و روزتان برایمان بگویید، این جمله را تحویلم داد و با گریه گفت:« این حال و روز همه پرستارانی است که در بیمارستان ها و بخش بیماران کرونایی خدمت می کنند. من هفت ماهه بچه ام را با استرس بغل می کنم و با هر بار در آغوش گرفتنش قلبم کنده می شود. هر شب تا صبح دستم روی سر پسرم هست، مبادا تب کرده باشد. هر روز ته گلویش را نگاه می کنم. نکنه بچه ام از من کرونا گرفته باشد.آنهایی که مادر هستند حال من را می فهمند،خیلی سخته که بچه ات بگه مامان با من قهری که بغلم نمی کنی؟ من مراوده ام با بچه ام را از ترس انتقال بیماری به حداقل رساندم.” صدایش را صاف می کند و ادامه می دهد:”شنیدن این جمله ها به زبان ساده است. اما ما در سخت ترین شرایط هستیم و خسته شدیم. تو رو به خدا، مردم رعایت کنند. به همین ماه عزیز قسمتان می دهم که رعایت کنید، به خدا ما پرستارها خسته شدیم. به خاظر خودتان و به خاطر ما پرستارها رعایت کنید.”
مسیر بیمارستان به خانه؛ تفریح ۷ ماهه بچه های ما
مادرها را یکی یکی به بهانه ای صدا می کردند تا به مهد کودک بیمارستان بیایند. یکی از مادرها با اضطراب خودش را رساند پشت در مهد کودک. فکر می کرد حتما دخترش دوباره بهانه گرفته. در که باز شد مل مل و بچه ها با خوشحالی غافلگیرشان کردند.خنده نشست روی لب پرستار خسته، با خوشحالی مادر قند توی دل جهادی ها هم آب شد. سر صحبت را با پرستار بخش آی سی یوی بیماران کرونایی باز کردم. قبل از هر حرفی از ته دل به بچه های جهادی گفت خدا به شما خیر بدهد. گفت جرات می خواهد خدمت به بیماران کرونایی آن هم بدون دستمزد. گفت ۷ ماهه تفریح بچه های ما مسیر بیمارستان تا خانه است، خدا خیر بده که دلشان را شاد کردید، اجرتان با امام حسین(ع).
حضور جهادی ها در بیمارستان برکت ماه محرم است
پرسیدم:” در این هفت ماه که با بیماران کرونایی سر و کار دارید،چه زمانی خیلی دل شکسته شدید؟ کی کم آوردید؟” زد زیر گریه؛ گفت:”من همیشه دل شکسته ام، در این ۷ ماه هر روز دلم شکسته.” پرسیدم:” چرا؟ حتماخسته شدید؟” اشک هایش بند نمی آمد. گفت:”من از سختی کار کم نیاوردم. مهم نیست ما سختی می کشیم، دل شکسته من از غصه از دست رفتن بیماران است.غصه می خوریم، مریض ۳۶ ساله، ۴۰ ساله، ۲۷ ساله از دست می رود.همراه بیماران می آیند، ما باید خبر مرگ عزیزانشان را بهشان بدهیم. ماه محرم بهانه داده به ما برای گریه های بی دلیل، دیشب ساعت ۹ شب که از بیمارستان با دخترم برگشتم، خیابان ها را بالا و پایین کردم تا یک مسجد و هیات پیدا کنم. بالاخره یک هیات پیدا کردم.نشستم گریه کردم، با حضرت زینب درد و دل کردم.ازشان خواستم صبوری را یادمان دهند. کمی سبک شدم. بخش ما بخش آی سی یوی اضطرار کرونا هست. شش دانگ حواسمان باید به بیمارها باشد. حتی نمی توانیم ماه محرم یک روضه گوش کنیم. اما می دانستم امسال امام حسین (ع)حواسش به ما هست.حضور جهادی ها در بیمارستان، یعنی برکت ماه محرم.
کاری که بستگان درجه یک برای پرستارها انجام نمی دهند+ فیلم
اولین پرستار که موقع مصاحبه گریه کرد گفتم حتما اتفاقی است، دلش گرفته، پرستار دوم هم همان اول مصاحبه گریه کرد و پرستار سوم هم همین طور. بغض هر کدامشان بهانه ای داشت برای ترکیدن. سراغ پرستار چهارم که رفتم می دانستم او هم به یک بهانه ای بار خستگی جسمش را با اشک چشمش روانه می کند. اما اشک آخرین پرستار، بهانه دیگری داشت. همان اول کار وقتی وارد مهد کودک شد و دید جهادی ها به فکر غافلگیر کردن بچه ها و خوشحال کردن مربیان مهد کودک هستند، بغضش ترکید اما حرفش، جنس دیگری داشت و گفت:« من مدیون مربی های این مهد هستم. نگهداری از کودکان مادرانی که در بخش کویید کار می کنند و هم خودشان و هم فرزندانشان ممکن است ناقل کرونا باشند بهترین خدمت است. کاری که خانواده درجه یک بعضی از پرستارها برای نگهداری از بچه هایشان نکردند مربیان مهد انجام دادند. اگر ایثار آنها نبود و پا به پای ما جلو نمی آمدند، ما نمی توانستیم کار کنیم.»
جهادی ها پرچم یا رقیه را بین بچه ها توزیع کردند. دسته ای کوچک در راهروی مهد راه انداختند و بچه ها کنار هم ایستادند. یکی از طلبه ها یک شعر بچگانه سروده بود و با بچه ها همخوانی می کرد؛ ذکر روی لب های ما ، اسم توی دلهای ما، رقیه دختر حسین(س)
مربی های مهدکودک کنار بچه های پرستاران، با همین روضه بچگانه اشک ریختند.